دو نیمه سیب # قسمت هشتم


عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی


ش : نترس نمی دزدمت . می خوام باهات حرف بزنم
با جدیت گفتم من هیچ حرفی با تو ندارم
ش : تو چرا اینقدر عوض شدی ؟ می گم می خوام باهات حرف بزنم . نمی خوام بخورمت كه . نترس تو خیابونه . بلا سرت نمیارم
چاره ای نداشتم . اینجوری خیلی تابلو بود .... می دونستم كه این دست بردار نیست و اگه هم نرم همه دانشگاه پر می شه كه من با دوست پسرم دم در دانشگاه دل می دادم قلوه می گرفتم . همینجوریش كلی واسه من و نیما حرف در آورده بودن . راه افتادم دنبالش . ماشینش دویست متر دور تر از در دانشگاه بود . دزدگیر رو زد و من درو باز كردم نشستم توی ماشین . توی ماشین گرم بود . خودش هم نشست
ن : یالا بگو چی می خوای بگی ؟ من یه ربع دیگه كلاس دارم .
ش : چرا اینقدر بد اخلاق شدی ؟ فقط به خاطر اونروز ؟ به خاطر اون دعوای كوچولو موبایلتو فروختی ؟ گوشیو می دی به داداشت ؟ جواب منو نمی دی ؟
ن : تو اصلا عوض نشدی شهروز .... اصلا ...عادت همیشه ات اینه . كارهای خودت رو كوچیك و بی اهمیت می بینی و كارهای منو بزرگ و اشتباه .
ش : آخه واقعا نمی تونم باور كنم به خاطر یه برخورد تو اینجوری شلوغش كنی . بابا چیزی نشده
ن : آره یه برخورد . اون برخورد تیر خلاص بود . تو چند ماهه خون به جیگر من كردی . كلافه ام كردی . بابا ، ببین منم آدمم ... هم عقل و شعور و آزادی دارم هم مشكلات آدمهای دیگه ... ولی تو كی درك كردی ؟. واسه تو یه عروسكم . باید اونجوری كه تو می خوای باشم . اونجوری كه می گی بگردم ... برم بیام ... روزی 100 بار هم بهت زنگ بزنم . درجه شكت هم كه ماشالله همیشه رو هزاره ... اگه یكساعت بهت زنگ نزنم حتما یه جا دارم یه كار خلاف می كنم یا دوستت ندارم ... اگه اونجوری كه تو می خوای نمی گردم حتما یه ریگی به كفشم هست . من برده تو نیستم شهروز اینو بفهم ...
خیلی تند تند كلماتو گفته بودم . نفس عمیقی كشیدم و ادامه دادم
ن : من دیگه با این شرایط نمی تونم ادامه بدم . می فهمی . تو عوض بشو نیستی .... همینی كه هستی . چند دفعه اومدی گفتی قول می دم عوض بشم . شدی ؟ نه . بد ترم شدی
ش : ندا هر حرفی می زنم . هر كاری می كنم از روی علاقه است ... به خدا بس كه دوست دارم . نمی تونم تحمل كنم با یكی دیگه حتی حرف بزنی
ن : تو مریضی می فهمی ؟ تو از اونایی هستی كه گلشونو می ذارن زیر حباب كه هیشكی بهش دست نزنه و گله اون زیر خفه می شه . به خاطر عشق مسخره صاحبش . ولی من اون گل نیستم ... نمی خوام باشم .... اگه منو دوست داری پس راحتی و نظر من هم برات مهم باشه . دست از سر من بردار.... بذار منم روی آرامشو ببینم
ش : ندا من تو رو از دست نمی دم .... تو مال منی .... تا ابد ... واسه داشتنت همه كار می كنم .... با چنگ و دندون نگهت می دارم .
- شهروز بس كن . این حس مسخره ات منو كشته ... تو همین ماشینتو هم نمی تونی مطمئن باشی یكساعت دیگه زیر پاته . شاید تصادف كنی . شاید بدزدنش
ش: من نمی ذارم كسی تو رو بدزده .
- كسی قرار نیست منو بدزده . مشكل تو اینه كه فكر می كنی همش بستگی به تو داره ... من ماشین بنز مورد علاقه ات نیستم كه واسه به دست آوردنم همه كار كنی و مال تو بشم ... من آدمم ... حق انتخاب دارم ... می فهمی ؟ تو انتخاب من نیستی ... من حتی نمی تونم دو دقیقه با آرامش با تو حرف بزنم . اونوقت چطوری مجسم كنم یه عمر كنار هم زندگی كنیم ؟
ش: پس من انتخابت نیستم ... خوب ؟ انتخابت كیه ؟ خجالت نكش بگو . از من بهتره ؟ چیش ؟ پولش ؟ ماشینش ؟ هیكلش ؟
با حالتی که معلوم بود چقدر خسته از این بحث مسخره ام گفتم حالمو به هم می زنی شهروز .... به خدا وقتی باهات حرف می زنم حس می كنم دارم خفه می شم ... تو رو خدا ولم كن ... چی از جون من می خوای ... دیگه به اینجام رسیده .... تهمتهات ... شكهات ... من هرچی می گم تو آخرش حرف خودتو می زنی ... آخه انتخاب دیگه می خوام چیكار ؟ یه بار تو رو انتخاب كردم واسه هفت پشتم بسه .
ش :حرف آخرم اینه كه من دوست دارم و از دستت نمی دم ... واسه نگه داشتنت هم هر كاری می كنم . هر كاری . فهمیدی ؟. بعدا از دست من شاكی نشی .
درو با حرص باز كردم و پیاده شدم .
- هر غلطی دوست داری بكن
در حالی كه به سرعت به طرف در دانشگاه می رفتم صدای بلندش بدرقه ام می كرد
ش: هرچی دیدی از چشم خودت دیدی . فهمیدی ؟ به اون داداش سوسولت هم نناز
خیلی دوست داشتم برگردم و بزنم تو دهنش . ولی به اندازه كافی جلو دانشگاه تابلو شده بودم . در حالی كه اشكهام صورت سردمو داغ می كرد از در دانشگاه رفتم تو .
هنوز تو حیاط بودم كه زنگ اس ام اسمو شنیدم . بی اختیار فكر كردم شهروزه . ولی اون كه شماره منو نداشت !! گوشیمو بیرون آوردم . واااااااااااای تنها چیزی كه تو اون موقعیت یه ذره می تونست تسكینم بده ، یه اس ام اس از نیما
Salam fingili . reside ? sms nazadi negaran shodam . sare classi ?
یه پسر این . یه پسر هم شهروزی كه اسم خودشو گذاشته مرد . چقدر خوب بود كه یكی نگرانم بود . چی می گفتم ؟ هرچی می خواستم بگم فقط ناراحتش می كرد . اون هم با اس ام اس . مجبور شدم دروغ بگم
Khoobam dadashi . residam . sms ham dadam . hatman nareside
دوباره به طرف در ورودی راه افتادم . اصلا دلم نمی خواست یک دقیقه تو اون دانشگاه باشم .. ولی بدبختی مجبور بودم برم و حضورمو توی کلاس به استاد نشون بدم .. تا آخر ترم چیزی ازم کم نکنه .. در حالی که لعنت به این دنیا و دانشگاه که باعث اشنایی منو شهروز شد می فرستادم سریع رفتم توی راهروی دانشگاه .. حوصله پیدا کردن یلدا رو هم نداشتم . باز می اومد یه سری حرفای تکراری تو مخم فرو می کرد و دوستای پویا رو برام لیست می کرد ... دلم می خواست زنگ می زدم نیما .. ولی نه .. هول می شد بیچاره . فکر می کرد الان باید پاشه بیاد پیشم .. یه ربعی تا شروع کلاس وقت داشتم . رفتم تو سلف .. دم بوفه رسیدم... پیرمرد همیشه مهربون و سر حالی که اونجا کار میکرد و دیدم .. طبق عادت همیشه اش بهم لبخند زد و گفت سلام خانوم خانوما .. این تکیه کلامش بود .. از اون پیر مردای مااااااااه .. عاشق فوتبال بود .. زمانایی که اس اس و پس پس با هم بازی داشتن توی سلف جلو تی وی کوولاک میکرد .. رفتم با بغض جلوش گفتم سلام خسته نباشین ... خندید و گفت اول صبحی خسته برا چی ؟ چی میخوای بابایی ؟
_ یه چایی لطفا ..
چایی رو که داد بهم حساب کردم و بدون حرف رفتم .. میدونستم الان بیچاره تو فکر و خیالش هزار تا چیز اومده .. اون ندایی که همیشه دم بوفه سر به سره این پیر مرد می ذاشت دیگه نبودم .. چه می شد کرد
رفتم پشت یه میز نشستم و چایی رو داغ داغ ریختم تو گلوم و به گذشته مزخرف و حال به هم ریخته و آینده نامعلومم فکر کردم .. این دیگه چه زندگیه .. تو همین فکرا بودم که دیدم یلدا از پله های سلف اومد پایین .. با همون عشوه کرشمه مخصوص داشت راه می رفت که یهو منو دید .. در جا وایساد ..
ی : ندااااااااااااااااااااا( اینو با نهایت تعجبش گفت )
بی اختیار لبخند زدم وگفتم سلام . چته ؟
اومد جلو و زل زد بهم .
ی : گفتم چته ؟ کدوم گووری هستی ؟ واسه خودت تنها تنها میای .. چایی میخوری .. تنها میشینی .. چی شده ؟
ن : واا مگه باید چیزی شده باشه ؟..
نشست جلوم گفت خب خفه خفه .. از قیافه ات معلومه .. بگو ببینم باز این پسره زنگ زده بهت ؟
پوز خند زدم گفتم زنگ زده ؟ الاغ پا شده اومده دم دانشگاه .. جلو سعیده اینااااااا فککر کن
با چشای از حدقه در اومده گفت نیمااااااااااااا چی ؟ نیما هم دید ؟
چاییمو دادم بالا و گفتم نه بابا بدبختی یه امروز که نیما نبود اومد ..
متفكرانه گفت : احتمالا تمام روزها می اومده . امروز كه دیده تنهایی اومده جلو
- نمی دونم . شاید ...
دستشو زد زیر چونشو گفت خب خب .. چی شد ؟ چی گفت ؟
با بی تفاوتی شونه هامو انداختم بالا و گفتم هیچی .. چی بگه .. زر زر اضافی .. بعد انگار که شک بهم وارد کرده باشن .. یه دفعه بغضم ترکید دسته یلدارو گرفتم و فشار دادم با ناله گفتم یلدا میگه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ؟
بعد زار زار به حال بد خودم گریه کردم ..
یلداهنوز تو شک بود .. سرمو آورد بالا گفت ببینمت ندا .. عینه مامان بزرگا گفت .. اوا خاک به سرم .. اینو نیگااا .. این همه اشک کجا بود تا الان ؟
دلم به حال خودم خیلی می سوووخت .. یه دفعه چشمم افتاد به ساعت دیواری بالای سلف . ساعت 8:05 بود .. با عجله در حالی که دستمال از جیبم در می اوردم تا اشکامو پاک کنم گفتم پاشو پاشو دیر شد ..
یلدا کیفمو گرفت گفت بده من میارم برات ..
بیچاره شک زده شده بود .. هی بر میگشت نگام میکرد ..
پشت دره کلاس که رسیدیم وایساد خیلی بی مقدمه منو بغل کرد سرمو یه کم تو بغلش نگه داشت .. بی صدا اشک می ریختم .. سرمو بوس کرد و گفت ندا تروخدا انقدر خودتو اذیت نکن .. آخه مگه الکیه ؟
خنده ام گرفت از حرفش .. سرمو آورد بالا گفت آخییییییی قربوون اون نیش شلت برم
تند تند اشکامو پاک کردم و رفتیم تو کلاس ..
نگاهای سنگین استاد و بچه هارو خیلی قشنگ احساس می کردم .. یلدا رفت ته کلاس منم به دنبالش .. نشستم .. تو کلاس بودم .. ولی ذهنم جای دیگه بود .. صدا رو می شنیدم ولی درکش نمی کردم .. زل زده بودم به استاد ولی نمی دیدمش .. تمام مدت صورت شهروز جلو چشمام بود ... خدایا چجوری از شرش خلاص شم ؟ یعنی چی کار می خواد بکنه ؟
شروع کردم تو دلم مثل همیشه نجوای بی صدا با خدای خودم
_ خدایا می دونم بنده خوبی نبودم .. می دونم از تموم کارام خبر داری .. می دونم گناه زیاد کردم .. ولی مگه نمی گن تو آبروی بنده هاتو حفظ می کنی .. خدا جوون تروخدا ... جوون هر کی دووست داری .. جوون بنده خوووبات .. جوون فرشته هات .. به خاطر مامانی ( مادر بزرگم که خیلی مومن بود ) نذار آبروم بره .. نذار مامان و بابا چیزی بفهمن .. یه کاری کن تموم شه خدایی .. خسته شدم .. آخه تو که از همه جریانا خبر داری .. تو که می بینی با من چی کار می کنه . تو که هم اونو خووب میشناسی هم منو .. نذار اتفاقی برای من یا کس دیگه ای بیوفته ..یکیو بذار جلوی راهش تا منو فراموش کنه .. خدایی خسسسسسسسسسسسسسسسسسسته شدم ..
همونطور که سرم به دیوار پشت سرم بود افتادن قطره های اشکمو روی لپام احساس میکردم .. نمی تونستم پاکشون کنم .. دسته خودم نبود .. دلم می خواست بیان بیرون .. ببینن چقدر این دنیا کثیفه... ببینن چقدر بی ارزشه .. چقدر ما آدما بشون احتیاج داریم تا تو غم و غصه بریزیمشون بیرون و خودمونو راحت کنیم ...
واقعا میگم هیچیییییییییییییییی از دو ساعتی که سر کلاس بودمو نفهمیدم .. آنتراکت که داد همون جا سر جام نشستم .. یلدا حرفش که با یکی از بچه ها تموم شد اومد پیشم دستامو گرفت گفت بهتری ؟
سرمو دادم بالا .. تکیه اش دادم به دیوار گفتم چه بهتری ؟ این مرتیکه رو دیدم بهتر شدم آخه ؟
با قیافه پر از سوال سرشو بگردوند و زل زد به دفتر کتابا .. اونم تو فکر بود .. بیچاره نمی دونست باید چی کار کنه برام ..
چند بار اومدم زنگ بزنم نیما ، باز گفتم نه نگران میشه ..
داداشیم حلال زاده بود .. زنگ زد رو موبایلم .. با اشتیاق شدیدی گوشیمو جواب دادم گفتم سلاااام نیمایی
نیما : سلااممم .. سر کلاس که نبودی ؟
خندیدم گفتم اگه بودم که جواب نمی دادم .. نه آنتراکت داده ..
نیما : آخی .. پس خسته نباشی .. خووبی عزیزم ؟
همه سعیمو می کردم که نفهمه گریه کردم یا ناراحتم ...
گفتم مرسی .. خووبم .. چه خبرا ؟ چی شده ؟ کاری داشتی ؟
نیما : آره عصر کی بیام ؟
آخییییییییییی .. خدارو شکر .. امروز نیما میاد دنبالم ..
با ذوق گفتم ببین من تا 12 کلاس دارم .. بعدم 1 تا 5 .. میتونی 5 اینجا باشی ؟
یه کم فکر کرد گفت گوشی گوشی
صدای مهربوونش می اومد که داشت با امیر حرف میزد .. فقط شنیدم که گفت اره اره . قربوون دستت .. زیاد طول نمیکشه
بعد اومد گوشیو برداشت گفت آره من 5 اونجام خووبه ؟
ازش تشکر کردم و تا اومدم قطع کنم گفت ندا ندا
گفتم جان ؟
به آرومی گفت امروز که مشکلی پیش نیومد ؟
هول شدم .. نکنه از چیزی خبر داره . ؟ با نهایت تابلو بازی گفتم نه نه اصلا .. برو داداشی برو سره کارت
نیما : اوکی پس می بینمت
این دو ساعتم دقیقا مثل همون دو ساعت اول گذشت .. فقط شانسی که آوردم این بود که چیزی ازم نپرسید وگرنه هیچی برای گفتن نداشتم ..
ساعت 12:15 بود که کلاسو تموم کرد ..بچه ها عین قحطی زده ها توی صف غذا تو سرو کوول هم می زدن .. من و یلدا یه نگاه به صف کردیم یه نگاه به خودمون و بدون هیچ حرفی رفتیم دم بووفه .. بازم همون پیرمرده بوود گفتم بابایی دو تا کالباس بی زحمت ..
در حالی که داشت جنسای دیگه بوفه رو می فروخت گفت خانوم خانوما انقدر از این ساندیویچا نخورین .. بابا جان یه کم تو صف وایسین حداقل برنجی خورشتی چیزی بخورین اینا چیه آخه ؟
یلدا با خنده گفت چیه بابا یی ؟ فکر میکنی این قرمه سبزیشون بهتر از کالباسه ؟ نه والا همین صبحی اومدم دیدم چمنای دانشگاه کوتاه شده فهمیدم قرمه سبزی داریم ..
پیرمردهمچین زد زیر خنده که منم با اون همه غم و غصه ام خنده ام گرفت .. دو ساعت داشت به حرف یلدا می خندید .. ساندویچارو تحویلمون داد و گفت عجب زبونی دارین شما دخترای این دوره زموونه بیچاره شوهراتوون .. منم انگار داغ دلم تازه شده باشه گفتم دوور از جوونه شما .. ببخشیدااا .. مرده شوور هر چی شوهره ببره .. بیچاره وا رفت .. منم بدون هیچ حرفی اومدم کنار و رفتیم پشت میز اصلا وقت نداشتیم کلاس دوممون داشت شروع می شد .. سریع بدون هیچ حرفی غذامونو خوردیم . یه لیوان آب هم روش و رفتیم سر کلاس ..
استاد این کلاسمونو خیلی دووست داشتم .. یه پسر فوق العاده خوشگل و جوون ولی فوووووووووووق العاده جدی .. اصلا به هیچ احدی رو نمی داد .. منم از این جدیتش خوشم می اومد .. نه این که مثلا عاشخش شده باشم ... سر کلاس تمام حواسم به درسش بود .. این 4 ساعت برعکس اون 4 ساعت خیلی سریع گذشت .. اخر کلاس وقتی داشتم جمع و جوور می کردم یلدا گفت ندااا به نیما میگی ؟
در حالی که خودمو مشغول نشون می دادم گفتم نمی دونم .. تا ببینم اوضاع چطوری می شه
گفت ولی من اگه جات بودم می گفتم بش .. تا بره این پسره عوضیو آدم کنه ..
سرمو آوردم بالا و یه نفس عمیق کشیدم . کاپشنمو تنم کردم و راه افتایدم به سمت پایین .. دم در که رسیدم نیما اولین چیزی بود که جلوی چشمام دیدم


نظرات شما عزیزان:

sahra
ساعت18:58---30 فروردين 1391


salam dosteh aziz man ghablan tavasote webe shoma link shodeh bodam ama be dalil moshkelati majbor shodam adreseh webamo avaz konam mamnon misham mano ba adrese jadid link koni
mer30
http://sahra26.loxblog.com/


eksa
ساعت20:47---27 فروردين 1391
سلام دادا نمی خای مارو لینک کنی؟؟؟؟؟؟

مهسا
ساعت11:30---27 فروردين 1391


____&&&&&&___سلام دوست خوبم
___&&&*&&*-___*منتظر حضور گرمت هستم
______**&&**__
_______**&&**__
________**&&**____منتظر حضور پرمهرت هستم
_______ __$$&$$$_______________$&$$$
______$$&&1111$$$&&_________ &&1111$$&& دير نكني
___$$&&111111111$$$&&____&&1111111111$$&&
___$&1111111111111$$&&__&&111111111111$$$&
__$&1111111111111111$$&&111111111111111$$$&
__$&111111111$$$$1111$$1111$$$$111111111$$$&
_$$11111111$$$$$$$$$1111$$$$$$$$$1111111$$$&
_$$11111111$$$$$$$$$$1$$$$$$$$$$$11111111$$&
_$$11111111$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$111111111$&
__$111111111$$$$$___منتظرم__$$$$$111111111$$&
__$&1111111111$$$$$$$$$$$$$$$$11111111111$&
___$111111111111$$$$$$$$$$$$111111111111$&
____&11111111111111$$$$$$111111111111111&
_ ____&11111111111111$$11111111&&111$$&&
____ __&&1111111111111111111111&&11$&&
______ __&&111111111111111111111&&1&
_________ _&&11111111111111111$&_&&
__________ ___&&111111111111$$&___&&
__________ ______&&&1111111$&______&&&_&&
____________________&&&111& _____ &&&&
______________________&&&&&$ _______ *&
بـــــــــــــــــــــــــــ دووووووو بياااااااا

چتـــرت را ببـند ..

سـری بـه کلـبه ی بـــارانـی ام بــــزن ..

کمــی زیــــر ِ بـــاران ِ دیـــدگـانــم خـیس شــو !

و اگـــر مجــالـی بــــرای ِ همـنـوایــی بــود

کـمی بـا من ،

هـــمـنـوا شــــو ..


arezoo
ساعت10:08---27 فروردين 1391
سکوت نیمه شب مرا به فکر کردن وا میدارد .

بی خوابی و نیاز به شنیدن صدایت،

اما افسوس که نمیتوانم صدای شیرین و دلنوازت را بشنوم ...

چقدر سکوت شب بد است ...

از تاریکی بیزارم و از تنهایی هم ...

ای کاش تو در کنارم بودی، چه آرزوی محالی !

دلم میخواهد وقتی چشمانم را میبندم، فقط خواب تو را ببینم .

آرزوی همیشگی من !

اما تو آنقدر نامهربانی که حتی در خواب هم به سراغم نمی آیی !

من از شب شاکیم ای یار


الهام
ساعت22:31---25 فروردين 1391
داستانش قشنگه

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:54 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com